از صبح دیروز شروع کردهام به خواندن یادداشتهای روزانهی کافکا. اول سرما خوردم، دوم چشم چپم باد کرد، سوم از همهکس و همهچیز احساس دلزدگی کردم و بعد گریه کردم و حالم خوب شد. بیشتر از همه از اینجا احساس بیزاری کردم. میدانستم دروغ است، برای همین هم حالا مینویسم. خودم را نگه میدارم که گله نکنم. که در ورطهی خودستایی نیفتم. « و اینطور میشود که احساس میکند موضعاش اشتباه است». «ناآرامی میکشد». لقمههای بزرگتر از دهانم!
بیش از پیش دلم میخواهد بنویسم. جدیتر بنویسم. میخواهم شکست خوردن در این مسیر را بچشم. هرچند که کمافیالسابق در ترس هستم. نمیدانم. شاید اینطور نماند.
هوا از صبح مه دارد. در نور صبحگاهی قطرات ریز رطوبت را میدیدم که باد سمت دریا میبردشان. هرز رو های قد کشیده هم با باد تکان میخوردند و تصویر گنگشان در مه احساسی در من به وجود آورد. امروز همهچیز کند شده است. خیلی لذتبخش است.