حالم خیلی خراب است، خیلی. اشکهایی را که این چند روز منتظرشان بودم، بالاخره سر رسیدند. فقط باید زنده بمانم و گل نکشم. چون خیلی دلم میخواهد گل بکشم یا بمیرم. احساس ناتوانی میکنم. احساس دلزدگی. چیزی در قفسهی سینهام بزرگ گشته و سفت شده است. نمیدانم چیست. نمیدانم. فقط مینویسم تا زنده بمانم. همه چیز از دستم سر میخورد و میرود و تنها خشم میماند. اتفاق عجیبی نیست. دو سری سرما خوردم و بعد بلافاصله پریود شدم. هامون دست از بو کشیدن برنمیدارد. چیزی در آشپزخانه بو گرفته که نمیدانم چیست. و من مسئولش هستم. و مسئول سپهر هم هستم. و مسئول هامون هم هستم. و مسئول آرام کردن این اضطراب دائم هم هستم. نمیتوانم. هنوز لباسهای خیس را از لباسشویی در نیاوردهام. هنوز لوبیا را بار نگذاشتهام. و ظرفهای زیادی در سینک هستند. و نهار فردا. و بوی بد آشپزخانه. نمیدانم چه باید بکنم. حالم خیلی خراب است. فقط گل میتواند از این منجلاب بیرون بکشاندم. اما بعد منگم میکند. همه چیز را سختتر میکند. شاید فقط اگر نیم ساعت دوام بیاورم تمامشان بگذرند. خیلی سخت است، خیلی.