یکی از تفریحاتم برای وقتهایی که مهیار( دوست هامون) به اینجا میآید این است که بنشینم و به صحبت کردنهایشان گوش بدهم و در هپروتم، ذرهذره به قسمتهایی از حرفهایشان که توجهم را جلب کرده، فکر کنم. درست مثل وقتی که خیلی کوچک بودم؛ برادرم با کامپیوتر بازی میکرد و من، تنها روند بازی را از مانیتور دنبال میکردم. وقتی اینگونه منفعل با بحثی همراه میشوم سطح پایینتری از ادراک را تجربه میکنم. آن دو نفر، ورای آنچه که به زبان میآورند، منظورهای هم را میفهمند؛ از جوابهایی که به هم میدهند اینطور پیداست.
از این وضعیت خیلی لذت نمیبرم. دوست دارم که من هم حرف بزنم اما نمیتوانم. هیچوقت این کار را نکردهام. تنها میتوانم گوش بدهم. ذهنم آن پویایی را که به سخن گفتن میانجامد، ندارد. چه اهمیتی دارد که بدانم این پویایی در چه روندی از من سلب شده است؟
غروب نوشتههای مربوط به اسفند پارسال را خواندم و جا خوردم. نمیتوانم بگویم از آنگونه که مینوشتهام شرم بردم. من هنوز هم همانگونه می نویسم؛ پس ترس بر شرم غلبه میکرد.حالا چگونه؟ محتوای بی در و پیکر و عاریتیای( چهل تکه) که کلمات و افعال ثقیل بر رویاش ماسیده باشند.
نمیدانم. صفات پستام درنظرم پررنگ شدهاند. باورشان ندارم. منتظرم که بعد از رفتن مهیار مچالهام کنند و بعد بروند.