صبح کنار پسرم نشسته بودم و به نوشتن فکر میکردم، لحظهای محظوظ ذوق لذیذی شدم و گمان بردم که این، همان طریقهی پیوند من با زندگیست.
از داشتنش زمان زیادی نمیگذرد؛ اما وقتی از تصور تصویر آیندهاش عاجز میمانم از خودم متعجب میشوم. کسی در من میگوید:«شما قبلا با این پسرک آشنا بودید، در بدنیا آوردنش دست داشتید، او را پرورش دادید و زمان مرگ، دستانش را غرق در غم فشردید؛ حالا از قرار امرار فردایش بیخبرید؟».
این روزها چه میکنم؟
در ذهن؛ با آدمها دعوا میگیرم، خود را سرزنش میکنم، حسرت میخورم، و فیالحال زور میزنم تا چند خطی بنویسم؛ اما مکررا با در بسته مواجه میشوم.
ذهنم، تمثیل زندهی بخاری خاکخورده ای شده که سرمای زمستان پارسال را بر دوش میکشد.
هر از چند گاهی جرقهای میزند، از زیر پلکهای سنگینش نگاهی به اطرف میکند، و دوباره خاموش میشود.
در خاموشی دست و پا میزند و تیر هزار باره به سنگ خوردهاش را سفت در دست میگیرد؛ یکی را نصیب پیکر ضعیف و ضعیفتر شدهاش میکند، دیگری را زور تاب زنگزدهی زندگیاش.
.
احساس بسیار خوبی دارم.
بعضی وقتها در نوشتن خنگ میشوم؛ انگار که یک مریم آرمانی ساخته باشم و در خدمت او، نگهبانی را به محافظت از مجرای سخن بگمارم- مجرای میان مغز، زبان و دهان-
تا میآیم چیزی بگویم نگهبان سد راهم میشود؛ « در این سطح از توانمندیِ سخن، اجازهی عبور ندارید.»
و سپس در گیر و دار جدال نگهبان با انبوه جملات خارج نشده، جملاتِ خالی از کمال معنایی مدنظر، به سبب سبکی، از بالای سر نگهبان به دفتر یادداشتم درز پیدا میکنند.
۱.
احساس خوبی دارم.