در روزی بارانی، سالوس مردی آشفته از حیرانی، در شهری غریب بر در خانهی دوستی سابقاً قریب کوبید؛
« ای رفیق راقی! ای که خاطرم منقّش از یاد تو به صد یاقی! دلِ تنگم را در خانهی تو هست جایی؟»
دوستش در بستر بیماری، به حالی سخت بحرانی، دست در واپسین دستآویز جهان، زحیرکشان، به ندا سالوس مرد را فراخواند. چون او را سیلان و ویلان، در هیبت موشی خسته از باران، دغااندود یافت، به گیرهی انگشتان، آنچه مانده بود از شیرهی استخوان، آویخت بر سالوس مرد افتاده در دام و از تهماندهی توان بر زبان جاری ساخت چند کلام؛« چه خوش آمدی رفیق چربزبان! اگرچه مرا از تو بوده هزاران زیان، زیر شانهام بگیر و به بیرون بر تا من هم چون تو کینهها به آب بشویم.»
• کسیکه خوب بِبُرد و خوب بدوزد.
• کسیکه هرگاه خطایی از او سر بزند به زودی و خوبی آن را اصلاح نماید.
• مجرّب و دانا.
( "دَرّ" به معنای فراوانی شیر با این روزهای من بیارتباط نیست هرچند که در واژهی "درّادوزا" معنای خوبی و نیکویی مدنظر است.)
نرگس
کودک،
میروی به رودخانه بیافتی!
در ته آب، گل سرخی هست
و در آن گل سرخ، رود دیگری.
پس ببین این پرنده را! نگاهی آنجا
به این پرندهی زرد بیانداز!
افتاده چشمهای من
به ته آب.
خدای من! اما
سر میخورد این کودک!
... و خودم، به دل گلسرخ
در آب که گم شد،
فهمیدم. شرح نمیدهم.
-فدریکو گارسیا لورکا