دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

راست؛ آسمان، قسمت سوم

شب گذشته، آسمان در دام استیصال و ناامیدی، گرفتار به حالی چون احوال بدن وقتی که در معرض ترشح زیاده از حد هورمون های پروژسترون قرار می‌گیرد،کت‌اش را به میخ‌های پناه جسته در دل دیوار سپرد، به اتاقش رفت و طی ریزش اشک‌های عاجزانه، فرزند غم را به‌دنیا آورد.

ابرهای سنگین سیاه‌دل، فرصت را غنیمت شمرده، آسمان خسته از جان را در خود فروبلعیدند و غم را- این نوزاد از دل زاییده و به سیاهی آمیخته- هلهله‌کنان روی سر چرخاندند و خاکه‌هایش را بر سر دریا ریختند.

سرد و خیس، باد و باران؛ تعریف بوران.

راست؛ آسمان، قسمت دوم

شب از نو چتر خود را باز کرده است؛  دریا، به انتظار ستاره‌ها، بر زمین دراز کشیده، دستانش را زیر سر گذاشته و با چشمانی نقره‌اندود، آسمان را از این سو به آن سو، و از آن سو به این سو، گشت می‌زند. ستاره ها که در رنگ و نور ضیافت شب گذشته جا مانده بودند، از دریا عذر خواسته و به زیر ابرها خزیدند و  ابرها، این  مهمان‌های ناخوانده‌ی کنگرخوار، لنگرهای خود را در آبی آغشته به اضطراب آسمان افکنده‌اند و به یاری ایلیا رپین رنگ زردی بر چهره‌ی درهم آسمان طرح زده‌اند.دم دم‌های ظهر از رادیو می‌شنیدم که چه بسا سودای مالکیت در سر داشته باشند! و تا الان که شب شده از سوی باد یا هیچ یک از ابرها تکذیب‌نامه‌ای اعلام نشده است.

فی‌الحال آسمان، تشویش را به گوشه‌ای رانده، به قدرت توامان با آرامش فکر کرده، کاربرد سه کلمه‌ی جمع، جمعیت، و تجمیع را در ذهن تجربه کرده، بعد از  آن کتش را برداشته و شتابان راه خروج را پیش گرفته است.

راست؛ آسمان، قسمت اول

شب بر دریا سایه انداخته و خرس سرخ رنگِ مبتلا به خلجان، پشت پنجره پناه جسته است. باد سرد حسود، میان زمین و آسمان سرما افکنده و آسمان را به تلافی واداشته تا ضیافتی بر پا کند و زیباترین و پخته‌ترین آبی آغشته به سیاهی را به معرض تماشا بگذارد. غافل از آنکه چندتایی ستاره‌ی پرنور و کم نور، که مدعوین این ضیافت خودمانی را تشکیل می‌دهند، نانجیبی کرده، میزبان را محترم نشمرده و ابرهای هم‌کاسه با باد را همراه آورده‌اند و کیفیت رنگ را، در مناطق عمیق‌تر به بازی گرفته‌اند.

از جایی که من هستم و احوالاتی که در چنته دارم، تا به این لحظه، جزئیات بیشتری در دست نیست.

پیش از واقعه؛ معارفه

در آستانه‌ی چهل و چهار سالگی، در میانه‌ی شبی تاریک، مشوش و ترسیده‌خاطر،  چادرش را به دندان گرفته، روانه‌ی حیاط می‌شود. شنواییِ ناقص‌شده‌اش را که طفلی چند هفته‌ایست به آغوش می‌کشد و با دست دیگرش، مچ استیصال، پسربچه‌ی رنجور و نزار را محکم می‌چسبد و از خانه خارج می‌شود.

به پشت سرش نگاه می‌کند؛ سایه‌‌ی تلخی‌های از سر گذشته در هیئت هیولایی سیاه پیکر پشت دیوار قایم شده  و برایش خط و نشان می‌کشد.

در درونش پیرمرد ریش‌سفیدی  بالای منبر رفته و در تلاش است تا مردم را آرام کند؛ مردمی وحشت‌زده که از فرط اضطراب ، گوش‌های خود را پیشکش ریش سفید کرده‌اند؛ « فقط به این فکر کنید که صبح شده؛ با صدای گنجشک‌ها از خواب بیدار می‌شویم و آن‌ها را بر درختی که پشت دیوار قد علم کرده، می‌بینیم. و درحالی که نسیم صبحگاهی صورت‌هایمان را نوازش می‌دهد، از سر حدِ رضایت خاطر لبخند می‌زنیم.»

در بیرون اما؛ زنِ لرزانِ چادر به سر، سیاهی را به چشم دیده، سخت ترسیده، و حالا؛ درد اولین انقباض‌ها را تجربه می‌کند.