دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

برای آنکه با لرزش دست‌هایش، طلب تاب‌آوری دارد.


آواز درخت خشک نارنج


هیزم شکن.

سایه‌ام شکن.

آزادم از عذاب دیدن بی‌باری‌ام نما.


زاده چرا به حلقه‌ی آیینه‌ها شدم؟

روز می‌پیچد به گرد من.

و شب مرا تکرار می‌کند

در همه‌ی اختران خود.


بی دیدن خویش، زندگی می‌خواهم.

و مور و باز را

به خواب خواهم دید

که برگ و پرنده‌ی من شده‌اند.


هیزم شکن.

سایه‌ام شکن.

آزادم از عذاب دیدن بی‌باری‌ام نما.


-فدریکو گارسیا لورکا

حوالی غروب

آنگاه که از خورشید اثری به رنگ گرم نارنجی در پیوند آسمان با ساختمان‌ها پیدا بود، پرنده ای راهی کوه‌هایی ‌در دوردست شد که در بازی خورشید و آسمان رنگ باخته‌ بودند.

با دور شدن پرنده، تشویشی در دلم زاده ‌شد که پس از چند ثانیه، در تمکین  چون حلزون بودگی‌ام، فرو ریخت.

فی الحال لحظه‌هایم به قایق بی‌مقصدی می‌مانند که بر آرام‌ترین وضعیت دریا، از بابت پاروهای شکسته‌اش خرسند است. من، سوار بر این قایق به آسمان چشم دوخته‌ام و در هر دم از آسمان آنچه را هدیه می‌گیرم که در دل تمنایش را دارم.

غیر از تاریکی که ذره ذره میان کلمات و چشمانم فاصله می‌اندازد، تلنگرهای ماهی غول‌پیکر زمان بر تنه‌ی قایق، خط نگاهم را به دست‌اندازی گرفتار می‌کند که به عمر حافظه‌اش مجال حضور می‌یابد و من به سبب تصمیمی که بر اعتماد‌ ورزی گرفته‌ام، آسوده‌خاطر، از نو به آسمان چشم دوخته و به لبخندی، او را در شادی خود سهیم می‌کنم.

برای آن که نشسته بر کف دریا، اشک می‌ریزد.


Wake up, wake up, little sparrow
Don't make your home out in the snow
Don't make your home out in the snow
Little bird, oh don't you know?
Your friends flew south many months ago
Your friends flew south many months ago
You're just a baby, you cannot fly
Your wings won't spread up against the sky
Your wings won't spread up against the sky
Wake up, wake up, little sparrow
Don't make your home out in the snow
Don't make your home out in the snow
Don't make your home out in the snow

کمی نزدیک‌تر

«شنبه، هشتم مرداد ماه هزار و چهارصد و یک»

صبح به ضربات محکم قلب بر قفسه‌ی سینه‌ام تا حوالی یک ظهر و با به خواب رفتن سپهر، به پایان رسید.

فی‌الحال که قدری آرام گرفته‌ام، به پنجره‌ی روبه‌رو خیره می‌شوم و در گیر و دار افکار مشوش از نو به کاغذ و قلم رقصان بر جان‌اش پناه می‌آورم. به قصد مدارا با مغز قبض یافته‌ام، درحالیکه با تمامی انگشتان دست راست ام سفت به قلم چسبیده‌ام، بار دیگر سرم را بلند کرده و به دیگر پنجره‌ی سالن چشم می‌دوزم. ابر عظیم‌الجثه‌ای را می‌بینیم که به فاصله‌ی چند پلک برهم گذاشتن، جزئیات‌اش تغییراتی نامفهوم می‌یابد، بیشتر که تماشا می کنم از سایه‌هایی که هربار قسمتی از این جزئیات را به بازی می‌گیرند، درمی‌یابم که ابر دیگری مشغول سر به سر گذاشتن نور خورشید شده است.

به صدایی، دست از نوشتن برداشته و سراغ گاز را می‌گیرم؛ جای خالی آبی که ناهار سپهر کوچولو را در دل خود داشت مرا از بابت گذر زمان و دست های خالی‌ام در میانه‌های ناامیدی، جایی دور از ابرهای رازآلود، می‌نشاند.