دستنبو زاده های من
دستنبو زاده های من

دستنبو زاده های من

از گیاهان خودرو بودن

مهیار به من احساس خوب بودن و بسندگی می‌دهد. محسن هم باید چنین نقشی را برای عطیه ایفا کند. چون من و عطیه در ندانستن‌هایمان خیلی تنها هستیم. ما رهاشدگانی از سوی خانواده‌ی نخستین‌مان هستیم. هرزْروهایی که همانند دیگر گیاهان در هر بهار سبز می‌شویم؛ یکی‌مان گل می‌دهد و دیگری‌، میوه‌ای صرفا زیبا. خاضعانه توقعی از برای پذیرفته شدن در دسته‌ی گیاهان بارْدِه نداریم: مهجوریتمان قطعی است؛ این را پذیرفته‌ایم و هر نوبت از شکست برایمان یادآور الزام این پذیرش است. تنها یک چیز اضافه‌تر برای فهمیدن و پذیرفتن وجود دارد: قدمان به قد درختان انبه می‌رسد و باد تنه‌های نزارمان را تکان‌های شدیدتری خواهد داد. اما ما را یارای بسندگی به این زیبایی بی‌ثمر هست، چرا که ما هم هر بهار سبز می‌شویم؛ یکی‌مان گل می‌دهد و دیگری، میوه‌ای صرفا زیبا.



محسن و عطیه شخصیت‌های یک داستان هستند.

یکی از تفریحاتم برای وقت‌هایی که مهیار( دوست هامون) به اینجا می‌آید این است که بنشینم و به صحبت کردن‌هایشان گوش بدهم و در هپروتم، ذره‌ذره به قسمت‌هایی از حرف‌هایشان که توجهم را جلب کرده، فکر کنم. درست مثل وقتی که خیلی کوچک بودم؛ برادرم با کامپیوتر بازی می‌کرد و من، تنها روند بازی را از مانیتور دنبال می‌کردم. وقتی اینگونه منفعل با بحثی همراه می‌شوم سطح پایین‌تری از ادراک را تجربه می‌کنم. آن دو نفر، ورای آنچه که به زبان می‌آورند، منظورهای هم را می‌فهمند؛ از جواب‌هایی که به هم می‌دهند اینطور پیداست.

 از این وضعیت خیلی لذت نمی‌برم. دوست دارم که من هم حرف بزنم اما نمی‌توانم. هیچ‌وقت این کار را نکرده‌ام. تنها می‌توانم گوش بدهم. ذهنم آن پویایی را که به سخن گفتن می‌انجامد، ندارد. چه اهمیتی دارد که بدانم این پویایی در چه روندی از من سلب شده است؟

غروب نوشته‌های مربوط به اسفند پارسال را خواندم و جا خوردم. نمی‌توانم بگویم از آنگونه که می‌نوشته‌ام شرم بردم. من هنوز هم همانگونه می نویسم؛ پس ترس بر شرم غلبه می‌کرد.حالا چگونه؟ محتوای بی در و پیکر و عاریتی‌ای( چهل تکه) که کلمات و افعال ثقیل بر روی‌اش ماسیده‌ باشند.

نمی‌دانم. صفات پست‌ام درنظرم پررنگ شده‌اند. باورشان ندارم. منتظرم که بعد از رفتن مهیار مچاله‌ام کنند و بعد بروند.

صفحه‌ی نوشتن را که باز کردم از حجم ابتذال جمله‌هایی که داشتم، مطمئن شدم که نمی‌توانم چیزی بنویسم. اما صفحه را نبستم، به بعد از سیگار موکولش نکردم و تا اینجا به شرح واقعه پرداختم.

مهمان داریم و به اتاقم دسترسی ندارم. از دیشب ریه‌هایم را یک‌سره مسموم کرده‌ام و بد نگذشته است.

نمی‌دانم. شاید هم در سالن اتراق  کرده و در دفتر بنویسم. 

از صبح

با چه میزان عدم اطمینان خود را به اینجا رسانیده‌ام! منظورم از ساعت هفت و سی و پنج دقیقه است که چشمانم را بالاخره باز کردم، تا الان که هفت و پنجاه و هفت دقیقه است. خیلی خواب‌آلود بودم، چندین بار تا پذیرش دوباره‌ی خواب رفتم و برگشتم. «مادام بوواری» را نزدیک آوردم، دست چپم را تکیه‌گاه سمت چپ صورتم کردم و یکی دو صفحه خواندم. وقتی مچ خودم را گرفتم که می‌رفتم تا مسخ محتوا شوم، به خودم آمدم و تصمیم گرفتم بندی که مشغول خواندنش بودم، بند آخر باشد. کنجکاوانه دو بند پایین‌تر را دید زدم:« چون در هر حال ضرری نداشت، اگر فرصتی پیش آمد، اِما را خواستگاری کند». اما من پایان خواندن را تصور کرده بودم و ادامه دادنم حتما به دل‌پیچه منتهی می‌شد. سر قولم ماندم و از مسیر دیگری به دل‌پیچه رسیدم. چه مقدار که در این خطوط انتهایی بوده‌ام! در همان حین به لحظات پیش‌رو و سیگاری که بنابر وظیفه خواهم کشید، فکر کردم؛ احساس هزارباره‌ی عدم اطمینان، رضایتی که به هیچ طریق کسب نخواهد شد و دل‌پیچه!